Clubhouse logo

Shabahang Poetry

@shabahang1111

117

friends

با کسب اجازه از مولانای جان که داستان زیبای مثنوی اش را به سخنی دیگر سروده ام : شماره 2 یک زن آبستن چادر به سر رفت دکانی به خرید شکر با دو سه دینار تغاری بداد مرد کمی سنگ ترازو نهاد رفت به یک گوشه شکر آورَد ماند زن و سنگِ ترازوی مرد دید که آن سنگ ترازو گِل است داشت ویار از گِلِ سرشورِ پَست کَند کمی گِل به دهانش سپرد باز کمی کَند و مجدد بخورد دید دکاندار و بدانست کار خوردن گِل هست دلیل ویار مرد دکاندار تعلّل به دل تا که خورَد زن به کفایت ز گِل آمد و آن شکّرِ زن را بداد زن به رضا پای به رفتن نهاد از درِ دکّان چو برفت آن اِرَم گفت دکاندار که ای خواهرم فکر نکن خوردی و نادیده ام دیده ام و لیک نپرسیده ام این گِلِ سرشور که خوردی تو زود از شکرت بود و حواست نبود آن چه که دزدیده شد از این سخی از شکرت بود و نشد آگهی بد چو کنی بر همه خلقِ جهان از شکرت کم شده ای مهربان بس گِلِ سرشور که ما در جهان خورده و دادیم شکرهای جان (شباهنگ) حضور من در کلاب ها و روم ها ؛ به منزله ی تایید محتوای ( صوتی ؛ تصویری ) ؛ آنها نیست.

chats