همایون نورعلیپور
@ehtejab
103
friends
من خود قصهام پگاه وقتی بود و خواب از چشم رفته بود. و معنایی در اندیشه نشست میکرد، چونان گوهری درخشنده و تابناک و بغایت هستناک. من بودم و من. تمام من خود نازایی بود و هیچ بودن بود در هیچ. من بودم و حس آغازین قصگی. و قصه، مادهی خامی بود در تکوین و یورش برنده به اعتدال مزاج. و قصه، حس کهن نیازی بود که شفاف نبود هنوز و تابان هم نه. و دیر گاه میشد اگر جنبیدن نمیگرفتم سوی همهمهی مستتر در حوزهی دانستگی قلعهی قصه. و باید که فروتر میشدم در تفرد خود تا وهم نیستگون کلام بینقش را بزدایم از صحنهای که، کلام معنابخش نباشد با شهود در آستانهی جان؛ که نبود و سخت طاقتفرسا بود همهی این نبودن. بیدار بودم و قصگی آغازی بود بر رجعتی دیگر به آینه که بازنما بود و جاننما میشد و معنانما و باز خلق بود. خلقی دیگر. دیگرگونه تر از آنکه پیش از این بود؛ که پیش از این بودم. و رویداد پوشیده بود به سان اندیشهای بسته در پوستی، و من در برابر آینگی خود، تنها خود را میدیدم تشنهی کلام و کلام، همان گوهر معنایی پیشین و باز پنهان هنوز. و اگر نبود این یکتنگی دیگر را در آینه ــ که آخر ظاهر شده بود و اما از ابتدا حضوری پیوسته داشت در نظر ــ شاید هیچگاه نیاز به قصگی در باغ جانها رسوخ نمیکرد. و من سخت نازا بودم و سترون. و خاموش. و باز تنها در آینگی تفرد خود مغروق. چونان سنگی وامانده در سنگستان. با خود اندیشیدم : « کلام را باید که در آینهی قصه تابناک کرد. » و بر آمدم بر بلندایی که کران تا کرانش ناپیدا بود. و هست بود اما در عادت قالبی اندیشه؛ که قصه را هست میپندارم چونان هستن خود و رویدادها که در دیدن میآید. و کلام روان میشد در این سمت و آنسویها. و تو اگر وجودی هستی مستغرق تماشا؟ من اینک کلامم. من اینک فریادم. من اینک چشمهی قصهام. و نیک اگر بنگری، بنگر که قصه و قصگی آغاز شده ...